27 دی!

ساخت وبلاگ

از سه شنبه تا الانو نمیدونم چطوری گذش

اما اینو میدونم ک از چهاشنبه یه افسردگیو بختکی خرمو گرفته

من از اون دسته آدمام که حتی نمیدونم چطور باید استراح کنم

یه استرس همیشگی اغون کننده باهامه

اولش یه سرما خوردگیه خفیف بود

ساعت 3 از سرکار زدم بیرون که برم جهاد امتحانمو بدم

تبو سردرد امانمو بریده بود

رفتم کافه کلامستان یه استامینوفن گرفتم

سردردم یهو محو شد

اما شبونه تبم دوباره برگشت

مثل آدمای مست بودم

خابیدم

حتی گشیمم ز زد واس باشگاه . نرفتم.خابیدم تا 12

پاشدم با وضعیت خیلی بد

رفتم بیرون سوپ آماده گرفتم و شلغم

سوپ نزدیک بود ته بگیره

واس پنجشنبه شبم خاستم پوره سیب زمینی درست کنم که اونم تا مرز سوختن رف

خابیدم

اوج فاجعه از پنجشنیه شروع میشه

صب یهو ب مخم زد گلنوش دیوونه ای؟

13 ساعت؟

میتونی؟

براتم قیافه هم بگیرن؟

ز زدم گفتم نمیام حالم خوب نیس

خابیدم دوباره تا 12

1 رفتم دکتر 

گفت آمپول میزنی؟

گفتم آره زودتر خوب شم

2 تا پنی سیلین 800 داد و...

اومدم بیرون از درمانگاه !

گفتم حالا مثلا بزنم؟

که چی بشه؟

مگه قبلن میزدی؟

اومدم خونه

مهم گواهی بود

اومدم خونه خابیدم تا 5 عصر هوا تاریک نمیتونم نفس بکشم

بابا ز زد آمپولتو زدی؟

آره آره

کار خوبی کردی!

گوشیو قط کردم

چرا آمپول نزدم؟

حاضر شم برم! نه بابا که چی آخه(من همش منتظر تاییدم)

خوب میشی شلغم بخور عسل بخور

تست زبان زدم

داغون بودم

خسته شدم

ز زدم مهنوش

از پایا نامش گف

بعد ی رب چطوری؟

خوبم

خوبی؟واقعا؟گریه میکنی؟

من ........... 2 دقیقه سکوت

این چ زندگیه مهنوش!
خسته شدم

این زندگیه؟

مهنوش: چی بگم !...................................

................

.............................

چرا آمپولتو نزدی؟

نمیخام بزنم که چی بشه خوب بشم که چی؟

از خودم بدم میاد از کارم از همه چی!

ی ذره حالمو بهتر کرد. حرف زدیم خندیدیم

 

 

ساعت 11 رفتم مسواک بزنم دیدم قفل در داره میچرخه!

تعجب کردم

ترسم داش ب واقعیت تبدیل میشد

باورم نبود

خشکم زده بود

جرعت کردم درو وا کردم اول تاریک بود

 بعد دیدم مهنوش

گف بپوش بریم آمپولتو بزنیم

من اصن هنگ کردم

باورم نمیشد

اینجاس

با ی عالمه سوپو غذا

عذاب وجدان گرفتم

از پای پایان نامش بلندش کرده بودم

هدفتم از تلفن کردنم این نبود!
رفتیم آمپول زدیم دقیقا دیشب همین موقع بود که فهمیدم تنهایی پدر آدمو درمیاره

بعدش ب زور رفتیم جیگرکی

اومدیم خونه 

خابم نمیومد

از بس که خابیده بودم

پنیسیلین هم داش اثر میکردو روانیم کرده بود

تا ساعت 3 4 میلرزیدمو افکارم درگیر بود

7 گوشیم زنگ خورد.پاشدم حاضر شم

مهنوش بیدار شد برسونتم

تابلو بود نخابیده بود

چشام بد میسوخ

گف نرو وقتی حالت بده!13 ساعت لعنتی

گوشیمو گرفتو ز زد

هماهنگ کرد

8 گرفتیم بخابیم

9 دوباره پاشدم قرصامو خوردم

دیگه نفهمیدم تا 3

3 پاشدم هوا ابری

آفتاب نبود

از خودم بدم اومده بود

6 غذا خوردیمو!

برام جالب بود

نه علیرضا نه مهنوش اصن براشون مهم نیس که چه تایمیه!
منم که اینقد شرطیم

منم که هی سنگ میندازم جلو پای خودم تا کاریو انجام ندم

الان دیره

اللان زوده

و الان دوباره تنهام اونا 8 رفتنو

من دوباره تنهام

این بار اول که از تنهایی بدم میاد!

الان فقط بی برنامگی خرمو گرفته

بلد نیستم استراحت کنم

احساس میکنم اگه نجنبم عقب افتادم

هنوز به هیچجا نرسیدم

اعتماد بنفس کارایی که میخام شروع کنمو ندارم

هی میخام از این شاخه ب اون شاخه بپرم!
چرا؟

هی منتظر تایید بقیم!

و ی حس درونیه تیره داره خفم میکنه!

فقط امید دارم فردا وقتی آفتابو دیدم همش دود شه بره هوا

 

 

 

 

 

 

 

 

موزیک زنده میکند....
ما را در سایت موزیک زنده میکند. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rolling-cold-stone بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 3:56